مـادرم من
به رنگ شالی های شمال است
دستانش بوی زندگی می دهد
و نگاهش طعم دریا دارد.
باد که می خورد روی شالی ها
خـدا هم می نشیند کنار سفره ی نان و پنیر
مادرم چای می ریزد و خدا هم می خندد.
مادرم
یک نفس تازه ی دم صبح است
که می ریزد در ریه های زمین
سینه ی خلقت را تازه می کند..
نگاه کوچه ها شسته می شود
شعر رنگ می گیرد
و یک بودن بی منت
جاری می شود در رگ های احساس .
مادرم به رنگ تمشک های کنار جاده ایست
که به تنهایی دریا می رفت.
و طعم خدا که می ریخت
در دهان گس خاطره ها .
و من که نمی دانم
دایره ی احساس همیشه تنگ است
و یادم نرود
که باران هم دستان مادر را می بوئید،
و تازهمی شد خیال همه تنهایی
همه بودن ها
همه ی یک عادت شیرین
و تکرار می شد در زندگی
بوی شالیزارهای یک خاطره ی ساده.
مادرم به رنگ سبزی
احساس زمین است.
برگرفته از وبلاگ : بوی ریحان در باغ پیچید
┘◄ پی نوشت . . .ܓܨ
و چه واژه ی عظیمی است مادر
و بزرگ است وجودش حتی در زمان پیری
حتی زمانی که " درد " دارد
عظمتش را حتی در زمان بیماری که ناتوان روی تخت بیمارستان است می توان درک کرد .....
برای شِفای بیماران ( و مادربزرگم ) دعا کنید ....